محل تبلیغات شما



ادای نوازنده‌ای را درآوردن یعنی مویت را (اگر مردی همچنین ریشت را) مثل او بزنی و و ساز گرانی دستت بگیری و سرت را مثل او بچرخانی و حتی فالش هم نزنی. اصلاً هیچی نزنی. 

مثل نوازنده‌ای شدن یعنی شاید مویت را مثل او بزنی یا نزنی شاید ساز گرانی دستت بگیری یا نگیری سرت را مثل او بچرخانی یا نچرخانی. فالش بزنی یا نزنی. اما زور خودت را برای مثل او زدن بزنی. بزنی بزنی که داری خوب می‌زنی.

 


ایشون خانم فلان هستن. از تاریخ ۱۱/۱۱/۲۰۱۹ تصمیم گرفتند دیگر ک ننویسن و ک نخونن. طی حرکتی انتحاری به شدت آپگرید گردیده و همهء ک های زندگیشون رو با گ و ب (گل و بلبل) جایگزین کردن. طبیعتاً در ابتدا گ و ب های زیادی رو نمیشناختن چون سال‌ها در ک های بی‌شماری لولیده بودند. به همین خاطر اگر به پست ۱۱/۱۱/۲۰۱۹ ایشون ارجاع داده بشید خواهید دید که از سر فقدان گ و ب چه ک‌ای درست در همون تاریخ تصمیم‌ تاریخیشون نوشتن. به هرحال کار نیکو کردن بهتر از نکردن است و ذره‌ذره جمع گردد وانگهی. و البته شما هرگز نخواهید دونست که چه انگیزهٔ سخیفی پشت این جهش شگفت‌انگیز پنهانه. و البته خب گور بابای انگیزه. اونی که قدم در راه نهاده چون مگس‌انگبینی کپلش رو گاز گرفته همچنان به از اونیکه سرین جان رو از جای اولی و ازلیش هرگز ی ت نداده. 

خلاصه بین خودمون باشه همین خود شما اون نحلهء کذایی بودید با اینکه خودتون روحتون خبر نداره کِی کجا نیش خود رو به چنان کاسهء عسلی فرو کرده‌اید.

همهء این‌ها از خواب خانم شروع شد. اسم شمارو به خواب دیدند و فردایش شما رو گوگل نمودند و بعد فهمیدند اَاَااوووو چه آدم خفنی را دیشب خواب دیده‌اند و بعد فکر کردند اگر روزی روزگاری به شما معرفی بشند مثل همون دفعه‌ای میشه که به یکی مث شما معرفی شدند و سر از خجلت در گریبان که چه عرض کنم در تنبان فرو کردند. بعد فکر کردند آخر تا کی سر در تنبان به این زندگی خفت‌بار ادامه بدند. بعد تاریخ را چک کردند دیدند تاریخ قشنگی است برای تصمیم کبری‌ای، خدارا چه دیدی شاید گرفت. 

 


برای دیگران نقش باختم و با تو* نقش بردم. این کیفیت تو بود یا استعداد من؟ هرچه بود این ریشه به آن خاک تن میداد. *حالا دیگر او»؟ کسی چه می داند. + کاورش را عوض کرده بود به عکسی از آسمانی و پرنده ای و روی عکس نوشته بود: پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است. من آن وقت لجم گرفته بود و میگفتم: آخه توی چلغوز را چه به بلغور کردن فروغی که یک کلمه اش را هم نفهمیدی. چطور میشود پرنده ای که خالق پرواز است را اینطوری بکشی پایین؟ یعنی فروغ هم مثل تو آنقدر کندذهن
موبایل قدیمی‌ام را روشن کردم تا مگر شماره بنده‌خدایی را که نگرانش هستم، و خوابش را دیدم و توی خوابم حال خوبی نداشت، پیدا کنم. پیدا نکردم. امروز صبح نوت‌های گوشی را باز کردم و خواندم. نوشته‌های قدیمی. از سه، چهار، پنج سال پیش. وقتی توی شرکت حاجی کار میکردم. آن سال سخت. (که البته سخت‌ترین‌اش نبود). موج‌ها می‌ایند و می‌روند. روز آخری که توی ان شرکت ماندم برق رفت. فقط برق ساختمان ما. می‌خواستم از ماجراهام آنجا رمان بنویسم.
خاطرات کودکی را تنها به شکل تصاویر به یاد نمی‌اورم. برای من یادآوری خاطرات ان روزها دوباره زیستن آنهاست در لحظه‌ای. تمام احساس و فکری که داشتم در من باز جان می‌گیرد. می‌شوم همان کودکی که بعدازظهر سرد پاییزی توی فضای نیمه تاریک خانه روبروی تلویزیون کوچکی نشسته. همه بوها را دوباره استشمام می کنم بوی لباس تنم بوی پوست نارنگی. حتی پوست لطیفم را و اندازه پاهایم را همه را مو به مو تجربه می‌کنم. احساس آسودگی از مشق‌هایی که همین یک ساعت پیش تمام شدند را و فکر کردن
من راه حلی برایت ندارم دختر. چی بلدم جر اینکه شعر بخوان و خوش باش و گاهی مست شو. من چی دارم که به تو بگویم. یکی از صمیمانه‌ترین نصیحت‌های زندگی‌ام را از از زبان مادربزرگم شنیدم، ساده و کوتاه: غصه نخوری، فکر نکنی.». من همین‌قدر می‌دانم که توی دلت انگار چندتا بچه عمو زنجیرباف بازی می‌کنند آن وقت که عشق می‌ورزی و این می‌ارزد به رنج زیستن. اما اینکه چه کنی که راه بگشایی من چه راه و چاهی بلدم. چی به تو بگویم آخر.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها